حرف دل
دلم شکسته و می خوام خودمو خالی کنم
من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو! تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم! گر چه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندادم زیر سقف آشنایی ها می خواهم بمانم بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما جذبه ای دارم که دنیا را به اینجا میکشانم نیستی شاعر نیستی شاعر تا که معنای حافظ را بدانی ور نه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلان عقل یا احساس؟ حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم...
نوشته شده در دوشنبه 91/3/29ساعت
12:5 عصر توسط محسن اکبری| نظر|
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |