حرف دل
دلم شکسته و می خوام خودمو خالی کنم
ترسم که شبی در غم جانکاه بمیرم با آتش دل سوزم و با آه بمیرم در لحظه ی آخر که اجل گفت بمیرم ای کاش تو را بینم و بعد بمیرم یا مهدی(عج) یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت : میشه لازم نیست حرفی برای گفتن داشته باشی گاهی سکوت از هر فریادی بلندتر است....... حتما بخوانید این نامه که پیک آشنایی ست پیغامبر غم جدایی ست این نامه نوای جان خسته است خود آینه ی دلی شکسته است غمنامه ی روزگار دردست خونین اثری زاشک مرد است این نامه زمن به نازنینی از دل شده یی به دلنشینی برآنکه گل وبهار من بود مهتاب شبان تار من بود من بوی تو را زگل شنیدم رخسار تو را به ماه دیدم از من به تو ای سفر گزیده! ای از همه عاشقان بریده! ای همسفر شبانه من وی یاد تو عطر خانه من یک روح و دو تن حکایت ماست دو خواندن ما حدیث بیجاست تو روح مرا به جان خریده من جان تو را به بر کشیده تو در بر من به پا ستاده من در ره تو به سر فتاده در هر نفسم نوای زاریست در رگ رگ من غم تو جاریست دارم دلکی به عشق بسته اما چه دلی؟دلی شکسته من درد تو را به جان خریده جانیست مرا به لب رسیده با یارم و بی خبر زغیرم من عاشق عاقبت به خیرم! از بس زغمت ستم کشیدم بر هستی خود قلم کشیدم من رنج فراق دیده بودم افسانه غم شنیده بودم اما غم تو روان گدازست دردیست که قصه اش دراز است هر شب زدرخشش ستاره آید به دلم غمی دوباره گویم عجبا!دوباره شب شد هنگامه ی حمله تعب شد با خویش به گفت و گو درآیم غم نامه ی عاشقی سرایم گویم که:خوشا زمان دیدار شد بی تو جهان غم پدیدار ای وای کبوتران رمیدن از خانه یکی یکی پریدند یک روز،چراغ دل فروزد یک روز دل جهان بسوزد عشق تو به من محبت آموخت اما به فراق،جان من سوخت در رگ رگ من نوای عشق است این نیم نفس برای عشق است در خط و مرکبم دویده اشکی که به نامه ام چکیده این نامه و این قلم بهانه است هر گوشه روم زتو نشانه است هر جا که نگاه من فتاده روح تو برابرم ستاده در هر قدمی مرا درنگ است گوشم به امید بانگ زنگ است چون نغمه زنگ در بر آمد گفتم که امیدم از در آمد هر نامه ز نامه بر گرفتم از لذت نامه پر گرفتم این عمر همیشه در ستیز است از چنگ من و تو در گریز است یک عمر گذشت و از تو دورم من زنده ی در میان گورم شب ها منم و سکوت و سردی پروانه و شمع و بزم دردی راه تو،به سوی خانه بستست پل های میان ما شکستست آن کوه که در میانه برجاست دیوار بلند آرزوهاست ای طوطی از قفس پریده! پا از همه عاشقان کشیده! چون مرغ زجمع ما پریدی بر خود غم زندگی خریدی تو گرچه به جمع ما نبودی یک لحظه زما جدا نبودی هر جا که دلم اسیر غم بود روح من و تو کنار هم بود ای واژه عشق و دل ربودن! وی معنی عاشقانه بودن! هر بار که یادی از سفر شد مژگان من از سرشک،تر شد گفتم که امیدم از در آید زان پیش که عمر من سرآید گویم که غمت به ما چه ها کرد در غربت زندگی رها کرد افسوس که این خیال خام است دیدار تو بر دلم حرام است گفتم سخنی که جان در او نیست دیدار تو هم جز آرزو نیست ای یاد تو عطر مهربانی وی چشم تو چشمه ی معانی پیچیده در این سرا صدایت آوای بلند خنده هایت شب ها منم و جهان تشویش گویم همه این حدیث با خویش: زان روز خزان که یار ما رفت یک عمر زکف،بهار ما رفت گیرم که بهار دیگر آید صد باغ و بهار از در آید با غمزدگی بهار،تلخست شیرینی روزگار،تلخست در شهر خیال،پر گشایم تا آنکه به دیدن تو آیم من ساکن کشور خیالم با یاد تو گرم شور و حالم گویم که اگر سفر گزینم وزلطف خدا تو را ببینم راهی به جهان تازه جویم با یاد تو این ترانه گویم: جسم تو اگر زمن جدا شد وین غمزدگی نصیب ما شد جان من و تو زهم جدا نیست اندوه فراق سهم ما نیست گر از دگران گسسته ام من کی از تو جدا نشسته ام من؟ هر لحظه تو در کنار مایی شیرینی روزگار مایی هر برگ به ارتعاش آید گویم که صدای پاش آید چون برگ خورد به پشت شیشه یاد تو کنم به دل همیشه گویم که چو شب زبام،سرزد انگشت تو ضربه ای به در زد! در مرغ سحر ترانه از توست هر جا نگرم نشانه از توست ای یاد تو شمع خانه ی من! وی نام تو در ترانه من! غم می خورم و زغصه شادم غم،عشق تو آورد به یادم غم،نامه آفریدگار است غم،شعر بلند روزگار است هر کس که غمی نداشت خام است بی غصه وجود ما تمام است دل گوهر آفریدگار است از علم غیب،یادگار است گر دل،زغم کسان نلزد سنگست و به یک درم نیرزد غم،محرم جان عاشقان است غم،زینت هر که مهربان است غم،حاصل عشق و مهربانی است غم،از دل عاشقان جدا نیست دل،عاطفه خیز و مهر جوشست بی نغمه عشق،دل خموشست آن دل که در او صفای غم نیست گورست و چنین پدیده کم نیست من با غم عاشقانه شادم دل در غم عاشقی نهادم غم از دل من اگر جدا بود این شور به شعر من کجا بود؟ غم،شعر مرا به رقص آرد تا بر لب عاشقان گذارد ای کاش غم از دلم نخیزد بی کس شوم ار که غم گریزد در خلوت من سرور،کم باد جانم به فدای جان غم باد!
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |